ایستادگان تاریخ
هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هر جایی که بود، مینوشت میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم به من بگویید ناصر، برادر فولادی .
برای اتمام ساختمان بخشداری به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم. ناصر دست به کار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسههای سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانههایشان گذاشت، یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که این قدر خوب کار میکند؟ گفتم: بخشدار منطقه!
چند نفر از روستاییها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند.
ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد
برساندشان، از محلی که باید پیاده شان میکرد، گذشتیم. روستایی ها که خیال میکردند
ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بد و بیراه گفتن و فحش دادن به ناصر.
برگشت و آنها را در جایی که میخواستند، پیاد کرد کمی آن طرف تر، ایستاد و شروع
کرد به گریه کردن. پرسیدم چی شده؟ از این که جلوی من بهت فحش دادند، ناراحتی؟ اشکهایش
را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افراد محرومی داریم. من
فحشهای اینها را به جان میخرم و از خدا میخواهم به من توفیق دهد تا در خدمت
مردم محروم باشیم.
داشتم گندم درو میکردم. آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشمهایم بگذارم. به گفته پیامبر، دستی که زحمت میکشد، نمیسوزد.
قرار بود یک جاده ده کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی راه زیاد است توانش را دارید که بیایید؟ گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم، خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.
ساعتها در یک راه صعب العبور پیاده روی کردیم تا به یک روستا
رسیدیم، رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد
و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود. یک
گوشه نشسته بود و گریه میکرد، گفتم آقا ناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟ سرش را بالا
آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواسته این مرد را برآورده کنم. گریهام
برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم.
تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را به عنوان مسئول مستقیم آب تعیین کند. ساعت هفت شب توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند فقیرترینشان را به عنوان مسئول تقسیم آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده زدند زیر خنده و او را مسخره کردند رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومت مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.
شهید ناصر فولادی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف و از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام