هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هر جایی که بود، مینوشت میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچکتر شما هستم به من بگویید ناصر، برادر فولادی .
برای اتمام ساختمان بخشداری به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم. ناصر دست به کار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسههای سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانههایشان گذاشت، یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که این قدر خوب کار میکند؟ گفتم: بخشدار منطقه!