ایستادگان تاریخ- عروج جلاد حکومت ایران!
سید حامد ترابی: فتوحات اسلام در تاریخ کشورهایی مانند رم و ایران و درسرگذشت کشورگشایانی چون چنگیز و دارا و ناپلئون و امثال این ""بی مخان نامدار""بی نظیر نیست، ولی یک مرد گمنام بیایان نشین و نیمه وحشی مانند جندب بن جناده را ابوذر غفاری ساختن ،در هر مکتب و نهضتی کم نظیر است و اگر نتایج اسلام جز تربیت جهار پنج انسان همچون ابوذر و سلمان و عمار و یاسر وبلال نمی بود،کافی بود که عقل از پیروزیهایی که به دست آورده است خیره ماند و به شگفت آید. «دکتر شریعتی»
همانطور که از این سطور مشخص است مکتب را نه با شاخص هایی چون فتوحات ،کشورگشایی هایی و توان تحمیل به دیگران بلکه باید با توان انسان سازی آن سنجید ،آیا مکتبی جزاسلام است که چنین انسان هایی را تربیت کرده باشد؟
آیا با خود فکر کرده ایم که حر شدن حاصل کدام تفکر و مکتب است؟
آیا تا کنون به خود اجازه آزاد شدن داده ایم تا بتوانیم جلوی ظلم و ظالم بیاستیم؟
نامش شاهرخ بود ،از کودکی از جثهای قوی برخوردار بود اما زورگو نبود،کشتیگیر قدری بود. هیکل درشتی داشت. در نخستین حضور مسابقات کشتی فرنگی قهرمان جوانان تهران دسته صد کیلو شد و سال ۱۳۵۰ در دسته فوقسنگین جوانان کشور قهرمان شد ،با زورگویی مشکل داشت با این که خودش از برخی باج میگرفت ولی گاهی از ستمدیدگان حمایت میکرد.
ماه رمضان روزه میگرفت و نماز میخواند. محرم و صفر شراب نمیآشامید،به سیدها و روحانیان نیز احترام میگذاشت.
بگذریم برویم به ایام انقلاب، هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد! خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههای انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همهی تظاهراتها شرکت میکرد، بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش میدهد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینهاش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
تا اینکه جنگ شد و روزی در جنگ نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد، همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.
آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی - جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت:
خسته نباشی دلاور. بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش میفهمیدم. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند.
سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟
گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند. گوینده عراق هم میگفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود، شهید گمنام...
و اینجا شاید تنها کسانی که در کنار شاهرخ بودند و او را دیده بودند می فهمیدند که حر بودن و آزاد شدن یعنی چه؟ آنها نگاهشان به درون شاهرخی بود که گرچه همیشه نماز نمی خواند اما از مکتب روح آزادگی و عاشورا و رمضان را درک کرده بود نه یقه بسته و تسبیح دائم الذکر بی خاصیتش را....