دیوان- شعر 6
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه ی باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند ؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده ی زارع چرا اختر شماری میکند ؟
تا به کی، ارباب یا رب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری میکند ؟
خاک پای آن تهی دستم که در اقلیم فقر
بی نگین و تاج و افسر، شهریاری میکند
بر لب دریاچه های پارک، ای مالک مخند
بین از چسان از گریه دهقان آبیاری میکند
نیشهای نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری میکند
نوک کلک حق نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری میکند
«فرخی یزدی»
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس
غریب بود ، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بـــود و سکوت از نگــاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟»
درست اول پائیــــز ، هفت سالش بـــود
و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس...
غـــروب بود ، و مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفش سردِ او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضـی از اعجاز فرچهها با واکس)
بـرای خنده لگد زد به زیـــر قوطــی ، بعد
صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمیــن خندهدار میچرخد!»
(چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس-
پرید تــوی ِخیــابان ، پسر بــــه دنبــالش
صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قِل زد و رد شد ، کنــــــار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود ، و دنیـــا هنــــوز مــیچرخید
و کفشهای همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه بـــه کارش ادامه میداد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسـی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس
صدای باد ، خیابان ، و جعبــــهای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس . . .
پوریا میر رکنی